دلم میخواهد... نمیدانم دلم چه میخواهد، روزگاری در این فکر بودم که " دلم میخواهد خوب باشم" اما حال فکر میکنم که نه!
خوب بودن دلم نمیخواهد! خوب بودن غایت نیست، نهایت نیست!
کم میآورم در مقابلش، در مقابل عظمت بی انتهایش و هیچ نمیتوانم بکنم، و فقط نگاه میکنم! نه، دروغ چرا؟! `راستی` بهترین کار است، یادت هست؟! نگاه نمییکنم، فریاد میزنم، برای هیچ، برای پوچ!
آخر فکر کنم که حنجرهام را از سر راه آوردم! یادم میرود، که خوب باشم که ببخشم، که نگاه کنم و تصمیم بگیرم، یادم نمیآید که کجا بودم!
از اول، نقطه سر خط!!!!
مهربان نیستم؟! نمیدانم. هیچ به این فکر نکرده بودم که یک عدد میتواند چه ابهتی داشته باشد، حال که چه؟!
هیچ،هیچ،هیچ!!!!!!!!!!!!حال من بد نیست، تنها دلتنگ شدهام، دلتنگ آرامش، آرامشی که سالهاست در وجودم دیده نمیشود، در حسرتش نخواهم مرد!
نمیفهمم که چه شد! نمیخواهم بفهمم که چه شد! فکر نمیکنم که بخواهم بفهمم که چه شد، در پی ابزار هستم، ابزار اصلاح! من میتوانم، من همان امیدورِ همیشه به خدمتم که میدید ومیگفت و میشنید و ... میفهمید!
کودک شدهام تازگیها، شاید هم بیش از حد بزرگ شدهام!
خواهم خواند، خواهم دید، خواهم شنید و خواهم فهمید!
منتظرم باشید.