چی شد؟ با جدیدترین (!) خیلی زود خداحافظی کردم ... رفت ... رفت که رفت ... گریه کردم ، نوشتم ، پشت فرمون ... ، آهنگ را بلند کردم، فریاد زدم ، هیچ اتفاقی نیفتاد ...
خودش هم نمیدونست که کی بود ، دروغ چرا؟ مگه خودم تا یه مدت میدونستم ؟
کِی بود؟ آهان! دقیقا ۳ شب پیش ... و من ۳ شبانه روز که دارم به نبودش عادت میکنم ... یعنی سعی میکنم که عادت کنم، به نبودش نه به دلتنگی ... به دلتنگی عادت نخواهم کرد ...
تجربه؟ تجربه گسستن ؟ !!! ( الان لحن شمالی میخواد تو مایهٔ یک ویدئو از یه بچه شمالی در حین پاسخگویی به سوال معلم)!!! بابا چه وضعی ِ ؟ هی به خودم میگم که چرا باس جایی زندگی کرد که همه ازش فرارین که هی روز خداحافظی پیش بیاد ... هی ... هی .... نمیدونم. گفتم هم به خودش هم به ۱-۲ نفر دیگه : کسایی که باید میرن و کسایی که نباید میمونن ... در جواب: کسایی که باید ، حیفن که بمونن ، خوب میرن دیگه ... چرا خوب جایی هستیم که ...... ولش کن بابا ، گوزپیچی در حد بدی ،...
فک کن درست وقتی میخوای فرار کنی از جاهایی که خاطره داری ... چرا خوب آخه ؟ مازوخیسم حاد که میگن همینه دیگه ...
بدی ماجرا به زود بودنش بود ... سعی کردن به فکر نکردن ته ضایع س ! کُلک میباشد به عبارتی! ولی چه کنم خو؟ ... هرروز هرروز کشک نیست ... نه ، نه کسی میفهمه نه میخوام که کسی بفهمه ...
یه آهنگی هس از یه آقای محترمی به نام Chris Isaak به اسمLife will go on که وقتی گوشش میدم همچین همهٔ وجودم میخواد از بدنم کنده بشه، یه حس عجیب کاملا ...