همه وجودم به لرزه در اومده! بد از ۱ روز بودن باهاش، بد از ۱ روز وقت گذاشتن براش و دیدار آخر شب و تحویل کارهای انجام شده، بی هیچ ذوقی بی هیچ نشانی، با این خیال که همانجا میرود که در فکرش بودم، شاید معجزه ای شود، نمیدانم حسم چیست، نمیدانم که چه! نمیخواهم بدانم، میدانم باید دوستش نداشته باشم، میدانم باید فراموش کنم احساسات را، میدانم باید روند چند ماه قبل را که به خوبی هم پیش میرفت دنبال گیرم! حیف! حیف و اه از این زندگی که هیچگاه نمیتوان در آان خودت باشی، نمیتوانی دوست داشته باشی، نمیتوانی خودت باشی!
فراموش کردنی که با هر نگاه مسیر طی شدنش مرور میشود! بیخیال شدنی که با هر صحبت سختیش تکرار میشود!
و تنفری که مدام از نو شکل میگیرد با کوچکترین خطایی!
و لبخندی که با کوچکترین نشانی نقش میبندد.
و فراموشی و فراموشی و فراموشی و نتیجه آان است که : دیگر دوستش ندارم!