گر بپرسی راست ٬ گویم راست

هیچی ... فقط ترجیح میدم از اولی بخونی بترتیب

گر بپرسی راست ٬ گویم راست

هیچی ... فقط ترجیح میدم از اولی بخونی بترتیب

من

میدونین چیه؟ خودم میدونم خوب نمی‌نویسم لازم به گوشزد نیست. ولی‌ خوب من هیچوقت قصدم نوشتن ادیبانه نیست. فقط نوشتنه. بعدم اولین چیزی که جدی نوشتم مرداد ۸۷ بود،دوّمیش فروردین ۸۸، سومی‌ هم نداشت، تا راه به فیس بوک باز شد. بله.. اینجوریاس. ولی‌ ولی‌ ولی‌ حداقل می‌تونم به این امیدوار باشم که بالاخره منم پیشرفت می‌کنم، مگه نه؟! بله  چرا که نه

خوب... حالا شد.

امروز روز بدی نبود... با رفیق شفیقم ، راهو () رفته بودیم قدم بزنیم بلکه این ریه‌ها هوایی‌ بخورن، ولی‌ ترافیک بعدش حالگیری بود. قبلشم دانشگاه رفتم یه سر. میدونین؟! من دانشگاهمو دوست ندارم

اشکال نداره:د می‌گذره

در تلاش برای گذران وقت به سبکی جدید است اینجانب. آنگه که یافت ،شاد میشود. اینجا اومدن هم در راستای همین قضیهٔ در حال حاضر مهم بود

Part 3

یافتم، آن چیز محصور(محسور) کننده خنده ایست که هرگاه بر لبانش نقش میبندد مرا میبرد به دورها، خنده‌ای که به چهره ی آرامش نشاطی میدهد که قادر نیستم به توصیفش، باید دوری کنم، از آن چه مرا با خود میبرد باید دوری کنم. چقدر صبر سخت است. مقاومت سخت است. مهار احساسات سخت است. گفتهٔ "نه، دیگر آنقدر دوستش ندارم" به حالت تلقین در آمده و نمیدانم به چه تبدیل شده...مهم نیست...واقعاً.

Part 2

در تنگنای حیرتم از نخوت رقیب...

 و اینک این منم در جایگاه رقیب، رقیب بی‌ رقیب که گاهی حس حسادت است که در وی بر انگیخته شده و آزارش میدهد، می‌خواهم به پرواز درآیم و خود را از چنگالش رها سازم، میشود؟! نمیدانم. 

 با خود میگویم، تو هیچ چیز نیستی‌، چیزی و یا عبارت درست تر کسی‌ برای دیده شدن نیستی‌، آنکس که میخواهی‌ نیست و اینجاست که تنها در رویاها به پرواز در میایم و فکر میکنم، فکر می‌کنم، فکر می‌کنم... خود را در بلندا احساس می‌کنم، بلندای آرزوها، واای که چقدر این آرزوها، این نیاز‌ها ، این خواستن ها بی‌ انتهاست، من نمیدانم، نمیدانم چگونه قادر به مهارشان باید باشم، نمیدانم چگونه خود را از شر "بودن" نجات دهم، "بودن"ای‌ که همواره میخواهمش و همواره دور است برایم، و این است عذاب. و میدوم و میدوم و تلاش و تلاش... که چه... از این سوال متنفرم!!!! یک بار رسیدم و به محضش پایم لغزید.   نه! اینبار کفشی محکم به پا کردم، بندهایش را محکم بسته ام، و اینبار اشتباه نخوام کرد و نخوام لغزید، می‌دانم...

  

 

ps: بیت اول:حافظ

Part 1

دلتنگ گشته ام از این روزها، از این دقایق،ناخواسته و ندانسته منگ شده ام گویی،
آن بزرگوار درست میگفت، اینروزها دویدن سهم کسانیست که نمیرسند!
نمی دانم! کاش توانایی گفتن ۲ خط شعر در وجودم بود
چرا که گهگاهی ۲ خط شعری گویای همه چیز است و خود ناچیز.
فریاد خواهم زد ، بر بلندای کوه خواهم ایستاد و فریاد خواهم زد که من از بدو تولد
دچار گشته ام و رنجش را همواره به دوش کشیده ام و خواهم کشید، گله ای نیست...
دقیقا مساله "بودن" است، "بزرگ بودن"، چرا که همه مان این رسالت "بودن" را بر دوش داریم و
مشکل از جایی آغاز میشود که عدهٔ کثیری شانهٔ خویش را از این بار تهی میکنند.
نمی دانم ، شاید کودک گشته ام، شاید بزرگ!
و تو ,ای کسی که اینک در مقام خواننده نوشتهٔ من هستی لحظه ای درنگ کن و تامل، و اگر در تپش باغ خدا را دیدی همتی کن و بگو ماهیها حوضشان
بی آب است
...
 

نداره


وقتی‌ شروع می‌کنم به نوشتن ، بعدش که خونده میشن جملات به نظر بی ربط میان، به نظر بی‌ فکرن، یکی‌ میگفت دوسشون دارم، چون معلومه بدون فکر قبلی‌ نوشته میشن.

داشتم دیروز یه فیلم میدیدم به اسم Finding Forrester(اگه تونستین ببینینش حتما) sean connery در نقش یک نویسنده بود، میگفت آدم باید اول بدون هیچ فکری و فقط با قلبش شروع کنه به تایپ کردن بدون وقفه، بنویسه و بنویسه تا خالی‌ بشه، وقتی‌ که تموم شد حالا شروع می‌کنه به فکر کردن روش و با عقلش ویرایش می‌کنه. بد اونجا بود که من فهمیدم قسمت اول را انجام میدم و قسمت دوم را بی‌خیال میشم!!!

بله...

برای نمونه یکی‌ از پستهای تو فیسبوکم را پست بعدی میزارم.

 

 

p.s: پست بعدی البته بیشتر زحمت دوستان :

مهندس موسوی ، سهراب جان و سیاوش عزیز است

سرآغاز

در زندگی زخم هایی هست که مثل خوره روح را آهسته در انزوا می خورد و می تراشد 

نمیدونم چرا برای اولین جملهٔ این بلاگ این را انتخاب کردم، با این که دل خوشی‌ هم ازش ندارم ولی‌ شاید (!) بهش معتقدم. نوشتن و احساس نیاز بهش معمولا وقتی‌ سراغ آدم میاد که یه مشکلی‌ باشه ، یه جای کار بلنگه ، یه جای قلبت احساس درد بکنی‌، این ذاتیه، ولی‌ خوبه؟! می‌خوام تلاش بکنم تا خلافش را به انجام برسونم.

الان ۱۸ سال و ۶ ماهمه تقریبا، می‌شه گفت از ۱۳ سالگی شایدم ۱۴ سالگی به فکر امید افتادم و خواستم به اطرافیانم امید بدم. نمیدونم. راجع بهش صحبت نمیکنم، ولی‌ سیاه سفیدو دوس ندارم، می‌خوام رنگی‌ باشه، چند ماه گیجم، خودمو گم کردم و همش تلاش می‌کنم، و میدونم که درست می‌شه.

داشتم بلاگ یک عزیزی رو میخوندم که دوباره هوس بلاگ زدن به سرم زد، نمی‌دونم چقدر دوام میارم، ولی‌ شروع می‌کنم... 

 

سبز باشید