نشستم رو تختم، توی اتاقم ، بالشمو چسبوندم به دیوار و بهش تکیه دادم تا بلکه یکم راحت تر باشم، لپتاپ ِ محترم رو پام و چشمام به کیبورد دارم تایپ میکنم ، مانیتور رو نیگا نمیکنم تا یادم نمونه از کجا شروع شد ... جزو معدود شبا ی ماه ِ که ماه رو از پنجره ام میتونم ببینم ، حال جسمیم خوب نبود و الان بهترم ، دارم سعی میکنم درون ِ دوستم رو کشف کنم ، کردم، بیشتر بیشتر .. اونی که بهم اعتماد کرد رو ... داره فوران میکنه و این حالتش خیلی ناخواسته به منم منتقل شده، مینویسم و مینویسم ... حالا چه خوب و چه بد و چه شاد و چه ... منتظر یه تقه ام ! نمیدونم چه تقه ای ... کشیدم بیرون از اطراف چند وقتیه ، باید حال مناسبی داشته باشم ، بنویس، بگو، فریاد کن !
قشنگترین حرفی که امروز شنیدم : خوب ِ آدم دوستی داشته باشه که بشه تو هواش نفس کشید ...
من این دوست رو دارم
p.s: هنوزم یه حرفی هست تا دل آدمو بلرزونه