گر بپرسی راست ٬ گویم راست

هیچی ... فقط ترجیح میدم از اولی بخونی بترتیب

گر بپرسی راست ٬ گویم راست

هیچی ... فقط ترجیح میدم از اولی بخونی بترتیب

The MOST honest post of this blog

به یه جایی‌ میرسی‌ که دیگه سوالهای تو ذهنت رو انکار میکنی‌ ، چرا؟
چون  با قوانینی که واسه خودت در طی چند سال اخیر که به خیال خودت بزرگ شده بودی ساختی منافات داره ... بعد می‌ریزی تو خودت، می‌ریزی تو خودت ، به جاهایی‌ میرسی‌ که نباید ... میشی‌ شخصی‌ در حال انفجار, و بعدش هی‌ میترکی هی‌ میترکی هی... ، تو اتاقت تو بالش (!) ، تو ماشینت با موزیک کر کننده ، یه جای پرت خلوت که خودتی و‌ خودت ، دم گوش یه آدم ، شاید حتی تو بغل رفیقت ... که آخری از همه بهتره اگه اگه اگه اگه باشه .... گم میشی‌ دوباره دوباره دوباره ، بعد نمیتونی‌ چیزی بگی‌ ، آدما مشکلات خودشون رو دارن ، اگه نداشته باشن دوست نداری با حرفت از خوشحالیشون بگیری ، گوز پیچ میشی‌، میپیچی دور خودت ، گره می‌خوری ، آآآآآی ، نمیتونی گره رو باز کنی‌، اووووووخ گره  شده یه گره ی کور ، چرا؟ چون اونی‌ که بهش تکیه کرده بودی اون... ‌ اون بود که حداقل دستاتو می‌گرفت که جلوگیری کنه از پیچیدنت... نیست ! آقا نبودش بد آزارت میده، آزارت میده، وجودتو به درد میاره ... درد ... درد ... درد ..... شروع میکنی‌ یاد گرفتن ، رو پاهای خودت وایسادن .... حتی این بازی که "آ.گ" بت داده که یارو می‌خواد بُدوهه ولی‌ هی‌ همش بجاش می‌پیچه به هم تورو یاد خودت میندازه، بعد اون و بازی‌ میکنی‌ ، بد میبینی‌ که نمیتونی‌ ، بد ۸ متر که میره جلو میپری بالا هورااااا شد،! حالا خودتو مثلا ۱۶ متر آیا میتونی‌ ببری جلو ؟ میتونی زندگیت رو بازی کنی؟  می‌شه می‌شه می‌شه .... فکر میکردی توانا هستی‌ ، تواناییت به آدما خصوصا یک نفر وابسته بوده ، باید از چیزایی‌ که واسه خودت مثلا ساختی استفاده کنی‌، استفاده کنی‌، استفاده کنی‌ .... ۱ ماه ۲ ماه ۳ ماه میگذره یکم پیشرفت کردی ، باز کم میاری ، باز کسی‌ نیست بگه پاشو  لعنتی ، پاشو  نُنُر ، پاشو ... سعی‌ میکنی‌ ، میتّرکی ، پا میشی‌ ... شاید یه ۱۶ متر دیگه ... من میگم من می‌تونم ، آقا می‌تونم ، بابا می‌تونم ، فقط سختمه ، خیلی‌ سختمه، به مولا سختمه ... ولی‌ می‌تونم ... همه وجودت درد می‌کنه، درد می‌کنه ... خوشی ِ رفیقت ، رفیقی که میدونی اندک مدت دیگه ای‌ نیست انقدر شادت می‌کنه که بکّنی ازهمه چی واسه چند ساعت ... میتّرکی، پا میشی‌ ... "نشسته ، می ایستد، راه میرود .... او نیز خسته میشود ..." بابا من می‌تونم !!!!! کم خوابی‌ ... کم خوابی‌ ... افکار پیچیده ، باید درس بخونی‌ لعنتی! تاحالا انقد شخصی‌ ننوشته بودی که انقد معلوم باشه همه چی‌ ... تو میتونی ! آدما دارن میسازن زندگیشونو دارن خودشونو پیدا می‌کنن ، حتی اونی‌ که همیشه بود ، حتی اونی‌ که وجودت بود ... پس می‌تونم، نه ؟ خیلی‌ دارم تلقین می‌کنم ؟  باشه ... الان  تی . وی  داره کلیپ نشون میده ، خانوم میگه : میدونستی که چشامی همهٔ آرزوهامی میدونستی که همیشه تو تمومه لحظه هامی ....  به‌به !!!! آهنگا کلماتشون توی مغزم میچرخن.... میچرخن ..... 

 

I'm OKAY , believe me 

تو مایه های حال همه ی ما خوب است ، اما تو باور مکن... 

 

 

پی . اس : اونی که تو کوتیشن ِ مال آقای گروس عبدالملکیان ِ .... البته بصورت  له شده  !!!

نظرات 4 + ارسال نظر
delphica یکشنبه 5 دی‌ماه سال 1389 ساعت 09:12 ق.ظ

:)

سیاول یکشنبه 5 دی‌ماه سال 1389 ساعت 10:42 ب.ظ http://almondorange.wordpress.com

بابا ترکیدم از این پستت ، می دونم چی می گی ، می دونم ، می دونم....
این وسطم یکی امروز به طرز خیلی وحشتناکی اینو بهم تکرار میکنه "هیشکی مسئولیت زندگیت نیست و اینو قبول نمی کنه جز خودت" یعنی کلا هستن کسایی که ....
بابا keep it up فقط !

سیاوش یکشنبه 5 دی‌ماه سال 1389 ساعت 10:44 ب.ظ http://almondorange.wordpress.com

سیاول نیستم سیاوش ام

مینا دوشنبه 20 دی‌ماه سال 1389 ساعت 11:23 ب.ظ http://msal.blogsky.com

اخ گفتی....بیا با هم بترکیم!!!
اما اصلاْ نگران نباش ما همه با همیم...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد