گر بپرسی راست ٬ گویم راست

هیچی ... فقط ترجیح میدم از اولی بخونی بترتیب

گر بپرسی راست ٬ گویم راست

هیچی ... فقط ترجیح میدم از اولی بخونی بترتیب

تموم

باس بست و رفت

دیگه هیچی نیست


hello there

Dear weblog
there's something over there , that its name is "Gooder" ... yepp! "Google Reader" ... and with embarrassment I have to say that it takes your place ... I'm sorry dude .. but it's so cool ... okay! I confess that there's no conflict to use you both together ! but ... OKAY ! I'll try to come back to you ... I promise ... I wil TRY ...

اوج میگیره نفرتم

اگه تک تک آدما بخوان به فکر خودشون باشن دیگه وااااقعا ً سنگ رو سنگ بند نمیشه ! واسه همین همیشه یه نفر اون وسط مثلاَ از هر 20 تا یکی فنا میشه . هیشکی هم دردش و نمیفهمه ، درست مثل دردای دیگه که هیشکی نمیفهمه ... نه من اون آدمه نیستم ! نه اونقدر توان دارم ، نه میتونم اونقد خودخواه نبودن رو

همین

نسبت دوست به هر بی‌سر و پا نتوان کرد

در راستای سپری شدن ٍ insomnia

نشستم رو تختم، توی اتاقم ، بالشمو چسبوندم به دیوار و بهش تکیه دادم تا بلکه یکم راحت تر باشم، لپ‌تاپ ِ محترم رو  پام و چشمام به کیبورد دارم تایپ می‌کنم ، مانیتور رو نیگا نمیکنم تا یادم نمونه از کجا شروع شد ... جزو معدود شبا ی‌ ماه ِ که ماه رو از پنجره ام می‌تونم ببینم ، حال جسمیم خوب نبود و الان بهترم ، دارم سعی‌ می‌کنم درون ِ دوستم رو کشف کنم ، کردم، بیشتر بیشتر .. اونی‌ که بهم اعتماد کرد رو ... داره فوران می‌کنه و این حالتش خیلی‌ ناخواسته به منم منتقل شده، مینویسم و مینویسم ... حالا چه خوب و چه بد و چه شاد و چه ... منتظر یه تقه ام ! نمی‌دونم چه تقه ای ... کشیدم بیرون از اطراف چند وقتیه ، باید حال مناسبی داشته باشم ، بنویس، بگو، فریاد کن !


قشنگترین حرفی‌ که امروز شنیدم :  خوب ِ آدم دوستی‌ داشته باشه که بشه تو هواش نفس کشید ...

من این دوست رو دارم 


p.s: هنوزم یه حرفی هست تا دل آدمو بلرزونه

؟

You guys .... chika mikonin ba khodetuno man aaya? ha

دایلوگ !!!!!!!!

I get up every morning and look in the miror and I try to figure out just where I fit in , and I draw a complete blank ...

وقتی که خاطرات زنده میشن

رجوع شود به زمان خالی بین ۱۳ اسفند ۸۸ الی ۷ تیر ۸۹ .... Fuck

.

I'm hating everyone

فرامرز اصلانی میگه :

خدایا این مردم کوکی چی می گن
دریغا اینا عاشق نمی شن 

 

 

 

 

پی نوشت : اون میگه منم اینجا مینویسم

آدم باش

 چه غلطی باس با خود لعنتیم بکنم, نمیدونم ... 

 

 

 

This is the song that the caged bird sings 

  

 

 

-Adore Adore -Yoav

۲۳

یه یک ساعت امروز متنفر  بودم .... از خودم.

۸۶

خیلی ساده و مسخره حتی ، تو این لحظه همه جا پر شده از: 

 

  ...  ‎19 - 20 - barf - khab - khanjar - khatere . 

 

 

 

خودم و خودش خیلی COOL

امروز

حال همه ی ما ...

The MOST honest post of this blog

به یه جایی‌ میرسی‌ که دیگه سوالهای تو ذهنت رو انکار میکنی‌ ، چرا؟
چون  با قوانینی که واسه خودت در طی چند سال اخیر که به خیال خودت بزرگ شده بودی ساختی منافات داره ... بعد می‌ریزی تو خودت، می‌ریزی تو خودت ، به جاهایی‌ میرسی‌ که نباید ... میشی‌ شخصی‌ در حال انفجار, و بعدش هی‌ میترکی هی‌ میترکی هی... ، تو اتاقت تو بالش (!) ، تو ماشینت با موزیک کر کننده ، یه جای پرت خلوت که خودتی و‌ خودت ، دم گوش یه آدم ، شاید حتی تو بغل رفیقت ... که آخری از همه بهتره اگه اگه اگه اگه باشه .... گم میشی‌ دوباره دوباره دوباره ، بعد نمیتونی‌ چیزی بگی‌ ، آدما مشکلات خودشون رو دارن ، اگه نداشته باشن دوست نداری با حرفت از خوشحالیشون بگیری ، گوز پیچ میشی‌، میپیچی دور خودت ، گره می‌خوری ، آآآآآی ، نمیتونی گره رو باز کنی‌، اووووووخ گره  شده یه گره ی کور ، چرا؟ چون اونی‌ که بهش تکیه کرده بودی اون... ‌ اون بود که حداقل دستاتو می‌گرفت که جلوگیری کنه از پیچیدنت... نیست ! آقا نبودش بد آزارت میده، آزارت میده، وجودتو به درد میاره ... درد ... درد ... درد ..... شروع میکنی‌ یاد گرفتن ، رو پاهای خودت وایسادن .... حتی این بازی که "آ.گ" بت داده که یارو می‌خواد بُدوهه ولی‌ هی‌ همش بجاش می‌پیچه به هم تورو یاد خودت میندازه، بعد اون و بازی‌ میکنی‌ ، بد میبینی‌ که نمیتونی‌ ، بد ۸ متر که میره جلو میپری بالا هورااااا شد،! حالا خودتو مثلا ۱۶ متر آیا میتونی‌ ببری جلو ؟ میتونی زندگیت رو بازی کنی؟  می‌شه می‌شه می‌شه .... فکر میکردی توانا هستی‌ ، تواناییت به آدما خصوصا یک نفر وابسته بوده ، باید از چیزایی‌ که واسه خودت مثلا ساختی استفاده کنی‌، استفاده کنی‌، استفاده کنی‌ .... ۱ ماه ۲ ماه ۳ ماه میگذره یکم پیشرفت کردی ، باز کم میاری ، باز کسی‌ نیست بگه پاشو  لعنتی ، پاشو  نُنُر ، پاشو ... سعی‌ میکنی‌ ، میتّرکی ، پا میشی‌ ... شاید یه ۱۶ متر دیگه ... من میگم من می‌تونم ، آقا می‌تونم ، بابا می‌تونم ، فقط سختمه ، خیلی‌ سختمه، به مولا سختمه ... ولی‌ می‌تونم ... همه وجودت درد می‌کنه، درد می‌کنه ... خوشی ِ رفیقت ، رفیقی که میدونی اندک مدت دیگه ای‌ نیست انقدر شادت می‌کنه که بکّنی ازهمه چی واسه چند ساعت ... میتّرکی، پا میشی‌ ... "نشسته ، می ایستد، راه میرود .... او نیز خسته میشود ..." بابا من می‌تونم !!!!! کم خوابی‌ ... کم خوابی‌ ... افکار پیچیده ، باید درس بخونی‌ لعنتی! تاحالا انقد شخصی‌ ننوشته بودی که انقد معلوم باشه همه چی‌ ... تو میتونی ! آدما دارن میسازن زندگیشونو دارن خودشونو پیدا می‌کنن ، حتی اونی‌ که همیشه بود ، حتی اونی‌ که وجودت بود ... پس می‌تونم، نه ؟ خیلی‌ دارم تلقین می‌کنم ؟  باشه ... الان  تی . وی  داره کلیپ نشون میده ، خانوم میگه : میدونستی که چشامی همهٔ آرزوهامی میدونستی که همیشه تو تمومه لحظه هامی ....  به‌به !!!! آهنگا کلماتشون توی مغزم میچرخن.... میچرخن ..... 

 

I'm OKAY , believe me 

تو مایه های حال همه ی ما خوب است ، اما تو باور مکن... 

 

 

پی . اس : اونی که تو کوتیشن ِ مال آقای گروس عبدالملکیان ِ .... البته بصورت  له شده  !!!

:-|

 بدترین  اینه که بهترین بشه بدترین ... حالا این بهترین می تونه یک «شب » باشه ..... 

 

 

 

 

 

 

p.s : تولد اونی که مایه میذاره و من فقط غر می زنم مبارک

۱۹۹۱

این باید باشه عقیده ی یک آدم 19 ساله آخه ؟؟؟؟؟؟: 

 

 

 

Too Much Love Will Kill You

ِDo you know that I have some Special friends? hah?

At last ; I Break My Rules And Told How I Feel about A Night Like This...   

 

 

Maybe He Doesn't Understand At All That What It Means to Me... " No ..  "  

 

 

 There is nothing I can Do Now !!! Just wanna say THANKS ALOT 

 

 

 

 

ساده بودم ، تو نبودی ، باران بود 

 

 

 

 

 

 

Remember

حالا هرچی 

برای رفیق ... درون و برون :)

by: Queen 

 

 

Another red letter day ,  
So the pound has dropped and the children are creating,
The other half ran away,
Taking all the cash and leaving you with the lumber,
Got a pain in the chest,
Doctors on strike what you need is a rest

It's not easy love, but you've got friends you can trust,
Friends will be friends,
When you're in need of love they give you care and attention,
Friends will be friends,
When you're through with life and all hope is lost,
Hold out your hand cause friends will be friends right till the end

Now it's a beautiful day,
The postman delivered a letter from your lover,
Only a phone call away,
You tried to track him down but somebody stole his number,
As a matter of fact,
You're getting used to life without him in your way

It's so easy now, cos you got friends you can trust,
Friends will be friends,
When you're in need of love they give you care and attention,
Friends will be friends,
When you're through with life and all hope is lost,
Hold out your hand cause friends will be friends (right till the end 

 

 

 

That's it? no!!!!!! ofcourse not

اوج ِ ماجرا تموم شد ... یعنی امیدوارم ... چیزی که نزدیک 3 سال منو می ترسوند بالاخره شد ! 

واژه ی "مردن" به تمامی ، چند روز گذشته ی منو وصف می کنه ... وجودی که ریخت ... خورد شد ... و باید که جمع می شد ... هم به تنهایی و هم نه به تنهایی ...  باس (باید) کمک کرد به او که باید ... به تمام زندگی ... که تغییر کرد ... ییهو!!!! ... 

همه ی وجودم فریاد شد ... انقدر که اینجا هم تاب نمی آورد اگه میومدم ... رفتم همونجا که باید ... همونجا که چندوقت بی خیالش شده بودم به خیال تحمل چنین روزی .... و چقدر من احمق بودم  ... دیگه از دست نمیدم  .... promise that 

I wish I was Special 

چه بگویم ؟ سخنی نیست

چی‌ شد؟ با جدیدترین (!) خیلی‌ زود خداحافظی کردم ... رفت ... رفت که رفت ... گریه کردم ، نوشتم ، پشت فرمون ... ، آهنگ را بلند کردم، فریاد زدم ، هیچ اتفاقی‌ نیفتاد ...  

خودش هم نمیدونست که کی‌ بود ، دروغ چرا؟ مگه خودم تا یه مدت میدونستم ؟  

 کِی‌ بود؟ آهان! دقیقا ۳ شب پیش ... و من ۳ شبانه روز که دارم به نبودش عادت می‌کنم ... یعنی‌ سعی‌ می‌کنم که عادت کنم، به نبودش نه به دلتنگی‌ ... به دلتنگی‌ عادت نخواهم کرد ...  

تجربه؟ تجربه‌ گسستن ؟ !!! ( الان لحن شمالی می‌خواد تو مایهٔ یک ویدئو از یه بچه شمالی در حین پاسخگویی به سوال معلم)!!! بابا چه وضعی ِ ؟ هی‌ به خودم میگم که چرا باس جایی زندگی‌ کرد که همه ازش فرارین که هی‌ روز خداحافظی پیش بیاد ... هی‌ ... هی‌ .... نمیدونم. گفتم هم به خودش هم به ۱-۲ نفر دیگه : کسایی که باید می‌رن و کسایی که نباید میمونن ... در جواب: کسایی که باید ، حیفن که بمونن ، خوب می‌رن دیگه ... چرا خوب جایی‌ هستیم که ...... ولش کن بابا ، گوزپیچی در حد بدی ،... 

 فک کن درست وقتی‌ می‌خوای فرار کنی‌ از جاهایی‌ که خاطره داری ... چرا خوب آخه ؟ مازوخیسم حاد که میگن همینه دیگه ... 

  بدی ماجرا به زود بودنش بود ... سعی‌ کردن به فکر نکردن ته ضایع س ! کُلک می‌باشد به عبارتی!   ولی‌ چه کنم خو؟ ... هرروز هرروز کشک نیست ... نه ، نه کسی‌ میفهمه نه می‌خوام که کسی‌ بفهمه ...  

یه آهنگی هس از یه آقای محترمی به نام Chris Isaak به اسمLife will go on  که وقتی‌ گوشش میدم همچین همهٔ وجودم می‌خواد از بدنم کنده بشه، یه حس عجیب کاملا ... 

متفاوت

امشب مدلش فرق می‌کنه ... هم مدل حالم هم مدل نوشتم .... یه جور ِ گنگی هستم ... دلتنگ ... حسّ مفید بودن بعد مدت‌ها ... حسّ شوفر بودن ... بلیط ‌و کنسرت و اینا بهانس ... من درک نمیکنم خیلی‌ چیز هارو ، و چندین وقت زیادی ِ فهمیدم که بیش از حد با برخی‌ مسائل احساسی‌ برخورد می‌کنم ، ولی‌ چه کنم؟ خودم دارم میگم احساس، همون چیزی که از قلب لعنتیت نشات میگیره، کاریش نمیتونی‌ بکنی‌، آره، می‌شه تعادل ایجاد کرد، ولی‌ تا یک حدی ، حدش هم بستگی به آدمش داره ... من اگه دوست داشته باشم ، خرکی دوست دارم، اگه عاشق باشم، همه وجودم عشق ِ و نمیتونم کاریش بکنم ، و دیوونه بازی‌ هام، حسادت هام، و خیلی‌ از احمق بازی هام، از عشق و دوستی جریان پیدا می‌کنه.... چیزی کمتر از این نیست... چرا که واقعا یک سری حرف‌ها برای نگفتن ِ، چون بگی‌، به ارزششون توهین کردی ... شاید چیزایی‌ باشن که هیچکدوم از شماهایی که میخونین درک نکنین، شاید چون آدم راجع به بقیه همیشه ایده آل فکر می‌کنه و نظر میده. نمیدونم، از اون شب‌های گیجی و منگیم ِ، حالم بد نیست ، خوب هم نیست شاید ، حس‌ها متضادن، قاطی‌ میشن همه چی‌... 

 یه موقع به لبخند یکی‌ پی‌ میبری ، یه موقع به چشم یکی‌، یه موقع هم یکی‌ هست به سرزمین خال‌ها() پی‌ میبره ... هیچ کدوم از اینها جای انتقاد نداره ، دوست داشتن جای انتقاد نداره، چه درست، چه غلط! چون زیباست ، چون والا ترین ِ.
بدبختند کسایی‌ که ارزشی برای احساسات آدما قائل نیستن.
و چقدر شاد میشن کسایی‌ که دوست داشته میشوند و میفهمند

۱ سال پیش

نمیدانم در این مغز لعنتی چه می‌گذرد! حالم به آشوب میماند! دیگر توان آن را ندارم که جریان را از سر بگذرانم، آری به آنچه که می‌خواستم نرسیدم ولی‌ این نیست دلیل از پا در آمدنم، البته گویا نمی‌تواند که این باشد ... پریشان حالم، آنقدر که از چشمانم اشک میاید و تسکینم میدهد، دیروز فهمیدم حیف است که طراحی نیاموختم آنوقت که میشد، آنگاه میشد اکنون  رسمش کنم... در زندگی‌ دارم، به اندازهٔ نیاز هر آدمی‌ دارم در زندگی‌، خیلی‌ بیشتر از مقدار مورد نظر برای خوشبختی‌، ولی‌ با  یک "نه" خیلی‌ چیزها بهم ریخت، خیلی‌ چیزهایی که هیچکس نفهمید، حتا "او"، و "او"یه زندگی‌ام تنها با حرف‌هایش سرکوفت زد... کار خوبی‌ کرد، واقعا! اووو یی که تمام  زندگیست ...  حداقل فراموشی راحت تر شد، فراموشی ای که هیچگاه فراموش نمی‌شود، فراموشی ای که سبب حسرتی شد در تک تک سلول هایم، حسرتی به اندازهٔ یک سال، یک سال که با یک حماقت ، با یک پرسش به گند کشیدمش... حال نظاره گر همان ارتباط سال گذشته هستم، با یک تفاوت، طرف دوم کس دیگریست، من نیستم... تنها آاه میکشم و گاهی شکایت ... کاری ازم ساخته نیست... 

 

پینوشت: در حال حاضر در دلتنگ ترین حال برای "او"ی یاد شده هستم... به شدت ... زیرا اوست هر آنچه که دارم

۲روز

همه وجودم به لرزه در اومده! بد از ۱ روز بودن باهاش، بد از ۱ روز وقت گذاشتن براش و ‌دیدار آخر شب و  تحویل کار‌های انجام شده، بی‌ هیچ ذوقی بی‌ هیچ نشانی، با این خیال که همانجا میرود که در فکرش بودم، شاید معجزه ای شود، نمیدانم حسم چیست، نمیدانم که چه! نمیخواهم بدانم، می‌دانم باید دوستش نداشته باشم، می‌دانم باید فراموش کنم احساسات را، می‌دانم باید روند چند ماه قبل را که به خوبی‌ هم پیش میرفت دنبال گیرم! حیف! حیف و اه از این زندگی‌ که هیچگاه نمی‌توان در آان خودت  باشی‌، نمیتوانی‌ دوست داشته باشی‌، نمیتوانی‌ خودت باشی‌!
فراموش کردنی که با هر نگاه مسیر طی‌ شدنش مرور میشود! بی‌خیال شدنی که با هر صحبت سختیش تکرار میشود!
و تنفری که مدام از نو شکل می‌گیرد با کوچکترین خطایی!
و لبخندی که با کوچکترین نشانی نقش می‌بندد.
و فراموشی و فراموشی و  فراموشی و نتیجه آان است که : دیگر دوستش ندارم!

پارسال

دلم می‌خواهد... نمیدانم دلم چه می‌خواهد، روزگاری در این فکر بودم که " دلم می‌خواهد خوب باشم" اما حال فکر می‌کنم که نه!
خوب بودن دلم نمی‌خواهد! خوب بودن غایت نیست، نهایت نیست!
کم می‌‌آورم در مقابلش، در مقابل عظمت بی‌ انتهایش و هیچ نمیتوانم بکنم، و فقط نگاه می‌کنم! نه، دروغ چرا؟! `راستی` بهترین کار است، یادت هست؟! نگاه نمییکنم، فریاد میزنم، برای هیچ، برای پوچ!
آخر فکر کنم که حنجره‌ام را از سر راه آوردم! یادم میرود، که خوب باشم  که ببخشم، که نگاه کنم و تصمیم بگیرم، یادم نمی‌‌آید که کجا بودم!
از اول، نقطه سر خط!!!!
مهربان نیستم؟! نمیدانم. هیچ به این فکر نکرده بودم که یک عدد میتواند چه ابهتی داشته باشد، حال که چه؟!
هیچ،هیچ،هیچ!!!!!!!!!!!!حال من بد نیست، تنها دلتنگ شده‌ام،  دلتنگ آرامش، آرامشی که سالهاست در وجودم دیده نمی‌شود، در حسرتش نخواهم مرد!
نمیفهمم که چه شد! نمی‌خواهم بفهمم که چه شد! فکر نمیکنم که بخواهم بفهمم که چه شد، در پی‌ ابزار هستم، ابزار اصلاح! من میتوانم، من همان امیدورِ همیشه به خدمتم که میدید ومیگفت و می‌شنید و ... می‌فهمید!
کودک شده‌ام تازگیها، شاید هم بیش از حد بزرگ شده‌ام!
خواهم خواند، خواهم دید، خواهم شنید و خواهم فهمید!
منتظرم باشید.

نمی دانم هایم

نمیدونم به چی‌ دارم فکر می‌کنم، اصلا نفهمیدم امروز چی‌ کار کردم، فک کنم هیچی‌! یعنی‌ بجز بازی " Assassin's Creed"  که کلی‌ خفنه و هیچی‌ از یک فیلم کم نداره کار دیگه ایی نکردم و این یعنی‌ حالم از خودم داره به هم می‌خوره!

مثلا کلی‌ برنامه‌ریزی دارم واسه خودم ولی‌ امان از وقتی‌ که این ذهن مشغوله. همش دنبال تنوع‌ام ولی‌ پیداش نمیکنم که چه کنم، نمیدونم، نه راضیم نه ناراضی! ناراضی هستم از نمیدونم هام با اینکه به قول حسین پناهی : "کافر نمیشوم هرگز چرا که به نمیدانم‌های خود اعتقاد دارم" و راضی‌ هستم از این که خیلی‌ هم بی‌ فایده نیستم... چی‌ بگم! 

So...!

 

میپیچونه میپیچونه میپیچونه! نمیدونم راست میگه یا نه! نمیدونم چی‌ کار داره می‌کنه! نرفت! گفت میره! اگه رفته پس چرا... خداااا.

اولین .... خیلی‌ حس بدیِ... حالمو گرفت!

تقصیر خودمه

 I will change it

من

میدونین چیه؟ خودم میدونم خوب نمی‌نویسم لازم به گوشزد نیست. ولی‌ خوب من هیچوقت قصدم نوشتن ادیبانه نیست. فقط نوشتنه. بعدم اولین چیزی که جدی نوشتم مرداد ۸۷ بود،دوّمیش فروردین ۸۸، سومی‌ هم نداشت، تا راه به فیس بوک باز شد. بله.. اینجوریاس. ولی‌ ولی‌ ولی‌ حداقل می‌تونم به این امیدوار باشم که بالاخره منم پیشرفت می‌کنم، مگه نه؟! بله  چرا که نه

خوب... حالا شد.

امروز روز بدی نبود... با رفیق شفیقم ، راهو () رفته بودیم قدم بزنیم بلکه این ریه‌ها هوایی‌ بخورن، ولی‌ ترافیک بعدش حالگیری بود. قبلشم دانشگاه رفتم یه سر. میدونین؟! من دانشگاهمو دوست ندارم

اشکال نداره:د می‌گذره

در تلاش برای گذران وقت به سبکی جدید است اینجانب. آنگه که یافت ،شاد میشود. اینجا اومدن هم در راستای همین قضیهٔ در حال حاضر مهم بود